بابا مرد مؤمنی بود و مثل اغلب هم نسلانش به رسوم مذهبی کاملا پایبند. محرم که میشد، قصههای شب بابا هم رنگ وبوی دیگری میگرفت. قهرمان داستانها میشدند امامان یا دوستدارانشان. بابا سخن گفتن به مقتضای حال مخاطب را ــ نمیدانم از کجاــ خوب بلد بود. همیشه در داستان هایش بچهها هم حضور پررنگی داشتند. شبهای نهم و دهم محرم هم، گاهی، داستانها لحن روضه خوانی به خود میگرفت و من و فاطمه و امید ــ دررقابت باهم ــ زور میزدیم چشممان اشکی شود.
اما، ازطرفی، بابا استاد خنداندن ما هم بود.
یک شب، موقع خواب، بابا بنای روضه خواندن گذاشت. نه محرم بود، نه صفر، نه عزایی بود، نه مصیبتی؛ بااین حال، تمرکز کردیم روی روضه تا احساساتمان بالا بیاید و اشکی به چشم آوریم. بابا میخواند:
«از دور میاد... چهره شو پوشونده... سوار بر اسب، آروم آروم میاد سمت مردم... خدا! این کیه؟ بچه ها، همه، دوروبرش جمع شدهن. بچه ها، همه، عاشقشن... مردم، خسته از جور حاکمان، دورش حلقه میزنن....»
با لحن نوحه وار بابا، ما، غرق در سکوت، سعی میکردیم در روایت عمیق شویم.
بابا ادامه داد: «آی چی براتون بگم؟! ... یکی از اون میون داد زد: “تو کی هستی که بچهها این جور عاشقتن؟! بگو کی هستی! ”»
اشک پشت پلک من و فاطمه و امید آماده سرازیرشدن بود و آب بینی مان راه افتاده بود و، در آن سکوت، صدای قورت دادن بغضمان بابا را برای نقطه اوج آماده میکرد: «سوارْ سکوت کرده بود. مردم بهش فشار میآوردن... دوباره یکی داد زد: “بگو کی هستی که این جماعت این طور دلداده تو هستن! ” سوارْ نقاب از چهره برداشت و گفت: “من... من... زورو هستم. ”»
خشکمان زد. به چشمهای اشکیِ هم نگاه کردیم. بعد، به بابا نگاه کردیم. بابا خنده خفه اش را رها کرد و قاه قاه سر داد.
من و فاطمه و امید به طرز و طنز بابا که هیچ وقت یک قصه را دوبار شبیه به هم روایت نمیکرد عادت داشتیم، اما این بار خیلی غافل گیرانه بود؛ فکرش را هم نمیکردیم بابا با روضه همیشگی اش این کار را بکند.
دیگر نگویم برایتان که نصفه شبی چه با او کردیم! از به سروکولش پریدن تا وعده همه چیزهایی که دوست داشتیم برایمان بخرد را از او گرفتن!
جدای از این خاطره، بابا واقعا قصه گوی زبردستی بود. کتاب «قصههای خوب برای بچههای خوب» را داشتیم، اما شنیدن داستان هایش را از زبان بابا خوشتر داشتیم، هرچند هیچ وقتِ خدا هم به روایت اصلی تماما پایبند نمیماند.
بزرگتر که شدم، یک بار از او پرسیدم: «هیچ وقت دوست داشتهای نویسنده بشوی؟!»
خندید و به سیاق همه باباها که دوست دارند تصویر بی نقص و بی حسرتشان در ذهن فرزندشان خدشه ناپذیر باقی بماند، رندانه پاسخ داد: «معلوم است که نه! اگر نویسنده میشدم که نمیتوانستم هربار قصه را جورِ تازهای روایت کنم!»
بابا راست میگفت. نویسنده ها، همین که کتابشان میرود زیر چاپ، کارشان تمام است؛ فکر، خیال، خاطره و قصه شان در قفسی به نام کتاب آرام میگیرد و به دست مخاطب میرسد. درواقع، در ادبیات مکتوب، نوشته بعد از چاپْ دیگر در کنترل نویسنده نیست: به شیوه تولید انبوه، از روی نسخه اولیه هزاران کپی گرفته میشود و در کتاب فروشیها به مخاطب عرضه میشود. پس، اگر نویسنده ــ برای مثال ــ نظرش درباره پایان قصهای که نوشته عوض شود، پس از چاپ و توزیع کتابش، عملا امکان چندانی برای تغییر آن ندارد.
اما بابا راست نمیگفت، اگر امروز بود و، به جای اوراق کتاب، قصه هایش را در بستر پیکسل و بر صفحات وب مینوشت.
نویسنده یک سایبرمتن ادبی همیشه میتواند بر نوشته اش کنترل داشته باشد، آن را تغییر دهد، به آن اضافه یا از آن کم کند، اصلا آن را از مخاطب پس بگیرد. چطور؟
متنی که نویسنده سایبرمتن میآفریند، به عنوان یک سند، فقط در یک جا، یعنی سرورِ وب، وجود دارد، جایی که نویسنده، خودش، آن را آنجا بارگذاری کرده است. این متن ادبی کپی دیگری ندارد و کنترل آن فقط در دست نویسنده است. بدین ترتیب، اثر ادبی او همیشه به هالهای از «اینجا» و «اکنون» دسترسی دارد.
به قول اسپن آرسِت، نظریه پرداز حوزه ادبیات الکترونیک، هستی شناسی متن وبْ نزدیک به هستی شناسی یک نقاشی است که در آن هنرمند، در فرایندی که ممکن است سالها طول بکشد، میتواند اثر هنری به خصوصی را مدام تغییر دهد و آن را اصلاح کند.
بر همین اساس، آرست استدلال میکند که ما به عصر جدیدی از تاریخ هنر وارد شده ایم، عصر پساتکثیر، عصری که در آن اثر هنری بخشی از هاله خود را بازیابی میکند، زیرا دیگر به صورت انبوه تکثیر نمیشود و دارای بُعد زمانی و طول عمر پویاست. او، همچنین، به این نکته اشاره میکند که این ویژگیهای جدید متون وب میتوانند منجربه شکل گیری زیبایی شناسی متفاوتی شوند.
بابا هیچ وقت یک قصه را دوبار شبیه به هم روایت نمیکرد. اگر بود، این بار که از او میپرسیدم: «تا به حال دوست داشتهای نویسنده شوی؟»، شاید مجبورش میکردم، به جای دادن جوابهای رندانه، لحظهای نقاب پدر قویِ بی حسرت را از چهره بردارد و بگوید: «آری!»، تا بگویم: «بیا: این تو و این سایبرمتن!»